روغن های ماسیده ی توی بشقاب را دیده ای؟ شده نیمه های شب، تبدار و عرق کرده از خواب بپری و بعد بگویی هووف! همه ش خواب بود؟

شده حال و روز من. در عین خوبی و خوشی و خوشحالی.ویار کلمات گرفته ام! کلمه ها، جمله ها، حرف ها تا پشت دیوار ذهنم می آیند و همانجا می ماسند و تالاپی پخش زمین می شوند. شاید هم بخار می شوند. چون بعدا هیچ اثری ازشان نیست. تبِ کلمه کرده ام. نیمه شب خواب می بینم خودکارهایم شکسته اند جامدادی فی رنگین کمانی ام کج و معوج شده و بعد پریدن از خواب و سنگینی سرم از کلمات و جمله ها و ایده های ناب. و امان از نیرویی نامرئی کشش بالش و سر و لذت خواب. و تبخیر کلمات تا صبح. یا شاید هم زندانی شدن کلمات. اما به کدام جرم؟ ننوشتن؟ بیایید و جان عزیزتان گلریزان راه بیاندازید و کلمه های محصور شده ی توی کله ام را آزاد کنید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها