پرواز روی زمین



کتاب را که داد دستم گفت: این کتاب* زندگی خیلی ها رو تحت تاثیر قرار داده»انگار که به زبان بی زبانی می گفت کاش تو هم تحت تاثیر قرار بگیری. کتابی کوچک در قطعی کوچک. خواندنش طولی نکشید. در همان مدت کوتاه منتظر بودم تحت تاثیر قرار بگیرم!! اما نه، خبری نبود. درست شبیه وقت هایی که باغ می رویم و اینقدر درگیر عکس و دیدن زیبایی از قاب لنز می شویم که فراموش می کنیم از دنیای واقعی و طبیعت ملموس لذت ببریم و خاطره بسازیم.

امشب با خودم فکر کردم همچین هم بی تاثیر نبود این کتاب. کاش بودی و با هم می رفتیم صحرا، بی آب و علف ترین صحرای دنیا. بعد او می آمد و دور من و تو دایره ای می کشید و می گفت: درون این دایره امن است، خیالتان راحت » به خدایی که دانه دانه ریگ های بیابان را آفرید حاضرم تا آخر دنیا، وسط صحرا و برهوت بمانم، اگر تو باشی و او.

*و آنکه دیرتر آمد


تقدیر این طور رقم خورده بود که از هاشمیون نباشم. که اصل و ریشه و نسبم نرسد به خاندان مصطفی(ص). شاید برسد به پیام آوران قبلتر. شاید از طرف مادری برسم به یونس پیامبر(ع)، گاهی کم صبر و بعد پشیمان. پر از لا اله الا انت، سبحانک انی کنت من الظالمین. از سمت پدر احتمالا  می رسم به موسی پیامبر(ع) به قومش بیشتر البته. بهانه جو. بهانه جو. بهانه جو. بهانه ی بنی اسرائیلی شنیده اید؟! من زندگی اش کرده ام. همان جا که نمی توانستم با منطق خودم دیگران را قانع کنم حربه ای جز متوسل شدن به بهانه نداشتم. شاید علاقه ام به موسب بن عمران به همین موضوع بر می گردد؛ خون خون را می کشد! اما. اما. حالا که قسمت نبود حتی به زور وصله و پینه بیایم زیر سایه ی تبار محمد(ص) کاش جدشان، ابراهیم خلیل(ع) می آمد و برایم مو به مو می گفت آنجا که وسط آتش بود همانجا که هرم و گرما و دود پوست و گوشتش را می آزرد، همانجا که هییییچ کس امید نداشت به زنده ماندنش، چه ذکری گفت، چطور از خدا دلبری که آتش را نه خاموش که گلستان کرد. کاش بیاید و مو به مو بگوید.

*حافظ


مجازات آدم و حوا رانده شدن از بهشت نبود. مجازات این بود که وقتی به زمین هبوط کردند دیگر همدیگر را نداشتند. گم کردن عشق. دوری. فاصله. تنهایی. چه مجازاتی بدتر از این؟ شاید یکی از هزاران عیب این دنیا همین است که چیزهایی یا کسانی را که دوست داری سر راهت قرار می دهد و بعد به طرز موذیانه ای آن ها را از تو می گیرد. آن قدر موذیانه که تو خیال می کنی خب شاید به نفع طرف مقابل بوده که از تو دور باشد. اما گول این عفریته ی هزار رنگ را نخور. به قول جان گرین دنیا می خواهد دیده شود» حالا به هر طریقی قدرت نمایی می کند. مگر چند نفر بین هفت میلیارد آدم وجود دارد که سلایق، علایق، عقاید شبیه به هم داشته باشند. خیلی شبیه به هم. مگر چند نفر بین هفت میلیارد آدم وجود دارند که با نگاه کردن به هم چیزیهایی که توی کله هایشان بالا و پایین می پرند را بفهمند و پقی بزنند زیر خنده!؟ بعد دنیا در زورآزمایی اش باید بیاید همان یک آدم را به شیک ترین شکل ممکن از شما بگیرد.

شک ندارم قیامت بزرگترین متهم کل تاریخ خود دنیا ست. به هزار هزار دلیل.

وسط زمستون تولدت مبارک دختر تابستون ای شبیه ترین در علایق، سلایق و عقاید *)


هر خانه و خانواده ای فردی را دارد که می شود بت، می شود از همه بهتران خانواده یا چماقِ بالای سر بقیه. اگر خیال کردید عناصر جدول مندلیف از این قانون مستثنی هستند سخت در اشتباهید. شک ندارم که هر اورانیوم از بس که هر روز از مادر و پدرش شنیده که از هلیوم یادبگیر ببین چقدر نجیبه - ببین با بچه های هم قد خودش بازی می کنه - ببین تو محله که هیچ تو کل دنیا شر بپا نکرده» کلافه شده و احتمالا قصد خودکشی دارد. فقط طفلی مثل ما که در گردش روزگار گیر افتاده ایم او هم در گردش سانتریفیوژ گیر افتاده و اینجاست که ما باید خدا را شکر کنیم بابت آرامش همه چیز!

از آن طرف خانواده ی هلیوم هم هر روز صبح به او می گویند از اورانیوم یاد بگیر درس خوانده و با سواد است و همه برایش سر و دست می شکنند.» اصلا همین حرف ها بود که هلیوم ها تصمیم گرفتند از خانه و خانواده فرار کنند و آن طرف مرزها را ترجیح بدهند. اما افسوس که بادکنک ها، قاچاقیان هلیوم ها هیچ گاه آن ها را به مقصد نرساندند و آن ها را وسط زمین و آسمان رها کردند.

-خانوم.خانوم. بادکنکتون آماده ست.

بادکنک را در جعبه ی سورپرایزی جاسازی کردم و به سرنوشت هلیوم نجیب و اورانیوم تخس فکر می کردم.


روغن های ماسیده ی توی بشقاب را دیده ای؟ شده نیمه های شب، تبدار و عرق کرده از خواب بپری و بعد بگویی هووف! همه ش خواب بود؟

شده حال و روز من. در عین خوبی و خوشی و خوشحالی.ویار کلمات گرفته ام! کلمه ها، جمله ها، حرف ها تا پشت دیوار ذهنم می آیند و همانجا می ماسند و تالاپی پخش زمین می شوند. شاید هم بخار می شوند. چون بعدا هیچ اثری ازشان نیست. تبِ کلمه کرده ام. نیمه شب خواب می بینم خودکارهایم شکسته اند جامدادی فی رنگین کمانی ام کج و معوج شده و بعد پریدن از خواب و سنگینی سرم از کلمات و جمله ها و ایده های ناب. و امان از نیرویی نامرئی کشش بالش و سر و لذت خواب. و تبخیر کلمات تا صبح. یا شاید هم زندانی شدن کلمات. اما به کدام جرم؟ ننوشتن؟ بیایید و جان عزیزتان گلریزان راه بیاندازید و کلمه های محصور شده ی توی کله ام را آزاد کنید.


توی همه ی کتاب های راز و هدف و چگونه فلان شویم و بهترین بیسار شویم! پر است از کلمات قلمبه سلمبه که شاید مترجم که هیچ خود نویسنده هم بعد از چند سال یادش نیاید که چه شد همچین کلماتی را سر هم کرد. نصیحت و پند و اندرز باید خلاصه و مفید باشد. خیلی خلاصه و مفید! مثلا اگر به من بگویند حاصل همین چند سال عمرت را در یک جمله خلاصه کن قطعا و یقینا می گویم: برو آنجا که حال دلت خوش باشد.


پرده را مرتب کردم چشمم افتاد به نقطه ای که با مداد روی دیوار گذاشته بودم تا آقای پرده فروش همان جا را با دریل سوراخ کند و آن چنگک بند پرده را آنجا نصب کند. بعد یادم آمد از جر و بحث با آن روز که اصرار داشت نه، این نقطه ی شما جایش درست نیست و پرده کج و کوله میشود و اصرار من هم بی فایده بود و آخرش گفتم هر کار دوست داری بکن و او هم همان کاری که دوست داشت کرد! و بعد تا چندین و چند هفته من بودم که حرص می خوردم از زبان نفهمی و نرفتن میخ آهنین در سنگ و آویز پرده ای که به نظرم به اندازه برج پیزا کج می آمد. بعدترش طبق معمول همیشه مادربزرگ درونم غرشی کرد و بیدار شد و شروع کرد به غر زدن که اگر این نقطه را همان روز پاک کرده بودی دوباره خاطرات مسخره آن روز یادت نمی آمد. چشمت هم که به کج بودن آن بندینک آبی عادت کرده بود و عجب پسرکی بود که حرف به کله اش فرو نمی رفت و . و خب تبحر پیدا کرده ام در پیرزن خفه کردن! اما بیچاره راست می گفت عادت دارم و داشته ام همه چیز،روزها و ثانیه ها و لحظه ها نقطه گذاری کنم و بعد رهایش کنم به حال خودش و بعدترها در وقتی دیگر چشمم بیفتاد به آن نقطه و جنگ با آن پیرزن برای بار صدم شروع شود.


در من هزار زن لانه گزیده‌اند. یکی مهربان، یکی اخمو، یکی حسود، آن یکی عاشق و دیگری کدبانو. گاهی سر اجاق است و گاهی می‌ریسد و می‌بافد، گاهی آش رشته بار می‌گذارد و گاهی غذای فرنگی. بیشتر از همه‌ی این‌ها همین را دوست دارم؛ همین که می‌ریسد و می‌بافد را. اگر بریسد و پنبه کند که دلم برایش فنچ می‌رود!

یکی زیر یکی رو، آخ آخ. اشتباه شد. دانه‌ها شل و بی‌قواره بافته شدند. باز می کند و دوباره از اول؛ با وسواسی بیشتر.

این اخلاقش به بیرون هم نشت کرده و به خود واقعی‌ام رسیده؛ می‌ریسم و می‌بافم و پنبه می‌کنم. با هر اشتباه، با هر دانه‌‌ی شل و بدترکیب، آخ آخ می‌گویم،دستم را گاز می‌گیرم، لبم را می‌گزم و باز می‌کنم و دوباره از اول. سخت نیست؟ هست. کلافه کننده نیست؟ هست. زمان‌بر نیست؟ هست. اگر بعد از هزار دفعه باز هم ثمر نداد؟ بی‌ثمر بودن یک باغ بهتر از داشتن محصول کرم‌خورده ست! انگار که کرم‌ها، زبان درازشان را می‌‌کنند و شکلک درمی‌آورند و به ریشت می‌خندند! مسخره‌ی کرم‌ها شدن دردآورتر است یا باغ خشکیده؟ هوم!؟


بیدار شدم. هراسان و گیج. انگار که قرار است دنیا ترمزش را بکشد. چندشنبه بود؟ چه ساعتی بود؟ یادم نمی آمد.گیر افتاده بودم در برزخ ندانستن. کمی بعد فهمیدم همه چیز سر جای خودش است، خورشید دوباره طلوع کرده، گنجشک ها بازیگوشی می کنند، آدم ها سر کار رفته اند و دنیا هم فعلا زندگی اش را دودستی چسبیده. اما فکر کردم که باید شبیه پیرمرد انیمیشن آپ، یک عصای چهارپا بخرم و یک ساعت کوچولو از همین ها که درش باز می شود و یک زنجیر دارد و توی جیب جا می شود! از همان ها که گرد است و درش را که باز می کنی یک طرف ساعتِ تاریخ دار است و آن طرف عکس معشوق/معشوقه؛ امااما. . مهم نیست!

راستی بهار کی وقت کرد خودش را به اردی بهشت برساند؟


چند وقتی ذهنم درگیر سوال یا موضوع انتخاب دوست خوب» شده بود، اولش این طوری بود که داشتم برای یک عده نوجوان معیارهای انتخاب دوست خوب در اسلام و از منظر روانشناسی و آسیب‌های دوست بد و. مطلب جمع می‌کرذم و سر و سامانشان می‌دادم. مثل همیشه وقتی با انبوهی از اطلاعات مواجه شدم جوگیر شدم که وای نکند فلان دوست من دوست بدی باشد، نکند از آن یکی آسیب ببینم و . مدتی گذشت.

یک نفر ازم پرسید معیارت برای انتخاب دوست چیست؟ اگر براساس تئوری‌ها می‌خواستم جواب بدهم کلی اطلاعات داشتم، ایمان، تقوا، عمل صالح و جواب به ذهنم نیامد و گفتم براساس دلم. اشتباه برداشت کرد که دل» یعنی نفس؛ همان که گاهی اراده‌مان را در برابرش از دست می‌دهیم اما دلی» که من گفتم چیزی شبیه درک، شهود، حسی که از آن آدم می‌گیری بود. این هم گذشت و آن آدم برای این سوال نمره‌ی منفی بهم داد!

دیگر به این موضوع فکر نکردم، برایم مهم نبود چون به روش خودم ایمان داشتم. چند وقت بعد یک نفر دیگر دقیقا همان سوال را ازم پرسید. کلمه‌ها دویدند روی زبانم، جلویشان را گرفتم، کلمه‌هایم آمیخته بود با چیزهای غیرواقعی. در موقعیتی بودم که باید می‌گفتم خواندن نماز اول وقت مهمترین معیار است! کلمه‌ها تا نیمه راه ریختند بیرون و بعد سریع جمعشان کردم که نه، خیلی از دوست‌های من اعتقادات متفاوتی با من دارند، همان جا برای خودم سوال شد چه چیزی باعث شده با این تفاوت ها در کنار هم بمانیم؟ جوابش یک کلمه بود امنیت»

آدم‌ها برای کنار هم بودن نه باید هم جنس باشند، نه هم سن، نه هم‌شهری نه هیچی. آدم‌ها باید برای هم امن باشند. آدمِ دیدی گفتم، آدم حسود، آدم منفعت طلب، آدم نصفه و نیمه، آدم مدعی» زیاد است، ما محتاجیم به امنیت. جوابم را دوباره و با قاطعیت گفتم: بله باید آدم امنی باشد. معنی امنیت را نمی دانست، برایش توضیح دادم که یعنی بتوانم دربرابرش خودم باشم، که اگر یک روز دلم برای امام حسین تنگ شد راحت بهش بگویم، اگر یک روز هم از امام حسین دلخور شدم باز بتوانم راحت باشم پیشش. که پای دیوانه‌بازی باشد و افسار عقلم را به موقع دستش بگیرد. که خشم و بی‌حوصلگی و مهربانی و همه چیزم را بداند و باز من برایش تغییری نکنم. جمله به جمله بلدم باشد.و من هم بتوانم برایش امن باشم.

امنیت را چطور می‌فهمم؟ با دل»!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها